درد پنهان(پارت ۳۳)
روزی که باید حمام زاییدنی میرفتم دوباره خواهرشوهرام اومدن و روز آخری حسابی زهرشونو ریختن راست اومدن چپ رفتن که لیلا خدارو شکر کنه ما پیشش بودیم و و کمک حالش، و نذاشتیم نبود مادرشو حس کنه.داغون بودم ... فشارهای وسواسم یه طرفو شرایط جدیدی که با اومدن بچه باید عادت میکردم یه طرف،منت گذاشتن اونهام فشار مضاعف بود.انقدر بهم ریخته بودم که چندبار اومدم بگم به جز سر و صدا و بهم زدن آرامشم و لم دادن رو مبل و پا روپا انداختن و خالی کردن یخچالم و دم به دم نیش و کنایه و لب و لوچه باد کرده که چرا جلو شوهراشون دو زانو ننشستم اونم با بخیه هام ، کار دیگه هم مونده که تو حق من یتیم نکرده باشین ؟! زنداداشم نذاشت و گفت این روز اخره اینجان و یکم دیگه تحمل کنم.
مشخص بود امیر هم مونده چیکار کنه ازش انتظار داشتم فقط یبار جلو طعنه ها و منت گذاشتنای بیخود و بیجهتشون یه عکس العملی نشون بده یه حرفی بزنه ولی هیچی نمی گفت و سعی داشت جو رو عوض کنه.میدونستم سر دوراهیه و نمیتونه از من حمایت کنه و جلو اونا گارد بگیره فقط منتظر بود زودتر اون روز آخری هم بگذره و همه برن.
عصر شده بود وامیر بیرون بود. تازه حمام بیرون اومده بودیم که یهو از سرو صدای خواهرشوهرام جا خوردم دیدم ندا سعی داره آرومشون کنه صدای گریه دختر ندا میومد شنیدم ندا میگه اشکال نداره و شایان(پسر خواهرشوهرم) از عمد سیلی نزده تو گوش دخترش و..کش و واکش ادامه داشت که نفهمیدم چی گفتن و شنیدن که ندا بلند گفت تروخدا احترام زاییده نگه دارین گناه داره الان بیشتر هر موقعی نیاز به آرامش داره وبعد خواهرشوهرامو برد تو بالکن .منم سرمو گرفته بودم بین دستامو از حرص میلرزیدم واشک می ریختم
خلاصه چند ساعت بعد که بالاخره همشون رفتن، از ندا پرسیدم جریان بحث چی بوده چی گفتن رو بالکن،جواب داد خواهرهای امیر دعوای بچه ها رو کشوندن به من و شروع کردن گله و شکایت که تو این هفت روز تحویلشون نگرفتم وجلو شوهراشون رفتم تو تختم خوابیدم و نموندم پیششون و...اون میگفت و من اشک می ریختم ،ادامه داد لیلا غصه نخور و دیگه رفتن چقدر این بچه شیر جوش بخوره .گفت لیلا اونا هرچی ناحق گفتن خدا جای حقه و دلداریم داد گفت رو بالکن خیلی ازشون گله کرده و حسابی طرفمو گرفته و اونهام لامونی گرفته بودن...
اسم دخترمو پرنیان گذاشتم .بیست روز نداشت که گریه های بی امونش شروع شد از صبح تا شب و شب تا صبح یا بغل من بود یا امیر دکتر بردمش معاینه کرد و گفت کولیک داره تا چهار ماهه که بشه همینطوره و بعد خوب میشه.طفلک پرنیانم از درد روده هاش همش بیدار بود و گریه هاش که شبیه جیغ ممتد بود .تا عصر تو بغلم تاب میخورد و امیر که از کار برمی گشت نوبتی بود و کمکم میکرد.شرح حالم با افکار وسواسی که سوهان روحم بود و نگه داری از دخترم با اون شرایط اسفناک بود.توصیفش تو کلمات نمیگنجه چه روزا و شبهایی که سر کردم بی همدم بی همراه ...
دوسه ماهی گذشت و برادر کوچیکمم ازدواج کرد عقدشون تو محضر بود یادمه وسط خوندن خطبه مجبور شدیم از محضر بزنیم بیرون از بس پرنیان گریه میکرد رنگش سیاه شده بود..
بابا علنا میخواست فکری به حال تنهاییش بکنیم اینکه جشن عروسی برادرم چند ماه دیگه اس و بعد نمیتونه تنها بمونه.بابا ذاتا آدم بی دل و ترسویی بود حتی از اینکه شب تنها بمونه خیلی می ترسید و هول برش میداشت .ابجی و بقیه تو فکرش بودن ولی جور نمیشد .
رضا شوهر سهیلا دوباره درسر جدید درست کرده بود سهیلا رو زیر فشار گذاشته بود همه رو متقاعد کنه که مدتی بیاد خونه بابا بمونه تا اینطوری مریضی اش بهتر بشه و اونم بتونه یکم پس انداز کنه و مثلا جلو بشه.یه جوری مخ سهیلا رو شسته بود که اونم هربار خونه بابا میومد همین بحثو پیش میکشید ولی به شدت همه مخالف بودن می گفتیم سهیلا این به اصطلاح آدم میخواد تورو با دخترت بفرسته اینجا خونه بابا از زیر همون خرج بخور نمیر که میده راحت بشه و نقشه ها بعدیشو عملی کنه اینکه شکایتت کنه که خودت خونتو ترک کردی و یه جورایی دیگه نمیاد ببرتت.شرایطو برات طوری میکنه بدون مهریه و هیچی هیچی طلاقت میده .
اینا نقشه اشه و آخه این ادم چقدر تو یه سالی که تو رو خونه بابا بذاره میتونه جلو بشه مگه چقدر خرجتون میکنه که حالا یه سال خرجی نده میتونه خونه داربشه؟؟!
گوشهای سهیلا کر بود و چشماش کور یا نمی دید یا نمی خواست حقیقت روشن پیش روشو ببینه!! نصیحت اثری نداشت برادرام با توپ و تشر از سهیلا خواستن تمومش کنه. تا چند وقت ازش حرف نمی زد ولی دوباره شروع میکرد خواهرم هم تحت فشار وسواس و بیماریش بود هم زیر بار اذیت آزارای رضا داشت خورد میشد
ادامه دارد...
...